loading...
پسران خورشید
سعید بازدید : 312 پنجشنبه 21 مرداد 1389 نظرات (0)
من سرم توی کار خودم بود …

 

 


بعد یه روز یه نفر رو دیدم …

 

 

 

اون این شکلی بود !

 

 


ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..

 

 

 


من یه کادو مثل این بهش دادم

 

 


وقتی اون هدیه من رو پذیرفت، من اینجوری شدم!

 

 

 


ما تقریبا همه شب ها، با هم گفت و گو می‌کردیم ..

 

 


 


و این وضع من توی اداره بود ..

 

 

 


وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می‌کردند ..

 

 

 


و من اینجوری بهشون جواب می‌دادم ..

 

 

 


اما روز والنتاین، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..

 

 

 


و من اینجوری بودم …

 

 

 


بعدش اینجوری شدم …

 

 

 


احساس من اینجوری بود ..

 

 

 


بعد اینجوری شدم …

 

 

 

تلخ بود …


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 33
  • بازدید کلی : 2,178